پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

باران ....

بهانه ای بود ....

که زیر چتر من ....

تا انتهای کوچه بیایی ....

کاش ....

نه کوچه انتهایی داشت ....

و ....

نه باران بند می آمد ....

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1398برچسب:, :: 23:32 :: توسط : حسین عطایی

آزمایش عشق را در این داستان جذاب ببینید قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذابو ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد.
محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود
. همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول . . .
 
بقیه داستان آزمایش عشق را در ادامه مطلب بخوانید...

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:33 :: توسط : حسین عطایی

 

داستان عشق من و چشم آبی ها؛ چگونه عاشق چشم آبی اصلیه شدم
نویسنده این داستان واقعی : سید میلاد حسینی
 
توجه: قبل از هر چیز این رو میگم که عشق من پاک و کاملا" روحانی هستش. اول از هر چیز عاشق خدا هستم و بعد بندۀ خدا.
این جملۀ بالا رو نوشتم تا مبادا مثل بعضی ها به من و دوستم فکر بد بکنید.متشکرم.
 
سلام
من سال87 در رشته حقوق دانشگاه چمران اهواز قبول شدم.ابتدای پاییز در ماه مهر اتفاقی رخ داد که برای همیشه زندگی ام را دگرگون کرد.
من در ترم اول دانشگاهم در همان روزهای اول چند پسر مو زرد (موبور) و چشم آبی اصفهانی را در نزدیکی دانشکده اقتصاد در دانشگاه چمران دیدم. من از رشت به اهواز می رفتم اما آنها از اصفهان به اهواز می رفتند و این خود مانعی برای گسترش ارتباط مان شده بود. خیلی به آنها علاقه مند شدم به خصوص پسری موطلایی با چشمان آبی که . . .
 
بقیه داستان چشم آبی اصلیه را بخوانید . . .


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:28 :: توسط : حسین عطایی

داستان واقعی خیلی دور از من

 

سلام
دلم واقعا گرفنه
خیلی گرفته
اومدم اینجا فقط واسه دلم :(
شاید بچگانه باشه ولی من عاشقش شدم
از اونجایی شروع میشه که من عضو فیس بوک شدم
اوایلش خیلی خوشم نمیومد از این چیزا
ولی کم کم یه پسری تو فیس بوک دیدم
اولاش خیلی کل کل میکردیم و سعی میکردیم تو همه چیز باهاش رقابت کنیم
هر روز میومد فیس بوک منم هر روز به یه بهونه بدون این که دست خودم باشه بهش پی ام میدادم
1 روز
2 روز
3 روز
نیومد فیس بوک
دلم یه جوری شده بود
همه فکر و خیالم رفته بود طرفش
چرا نیومده
به دوستاش زنگ زدم
همشون ازش بی خبر بوذ
بهش زنگ میزنم جواب نمیداد و همین طور مسیج و اس ام اسمو
دقیقا 4 بههمن 1391 بود که من . . .


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 10:20 :: توسط : حسین عطایی

در شهري در آمريکا، آرايشگري زندگي مي کرد که سالها بچه


دار نمي شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا يک ماه سر


همه مشتريان را به رايگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او


بچه دار شد!




روز اول يک شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان کار،


هنگامي که قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او


گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز کند،


يک جعبه بزرگ شيريني و يک کارت تبريک و تشکر از طرف قناد


دم در بود.




روز دوم يک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامي که خواست


حساب کند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي


آرايشگر خواست مغازه اش را باز کند، يک دسته گل بزرگ و يک


کارت تبريک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.




روز سوم يک مهندس ايراني به او مراجعه کرد. در پايان آرايشگر


ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.




حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را


باز کند، با چه نظره اي روبرو شد؟




فکرکنيد. شما هم يک ايراني هستيد.
.
.
.
چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در


سلماني صف کشيده بودند و غر مي زدند که پس اين مردک


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:42 :: توسط : حسین عطایی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:41 :: توسط : حسین عطایی

عد از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم... 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود...اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم... 

می دونستیم بچه دار نمی شیم...ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست...اولاش نمی خواستیم بدونیم...با خودمون می گفتیم...عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه...بچه می خوایم چی کار؟...در واقع خودمونو گول می زدیم... 

هم من هم اون...هر دومون عاشق بچه بودیم... 

تا اینکه یه روز...

علی نشست رو به رومو گفت...اگه مشکل از من باشه ...تو چی کار می کنی؟...فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم...خیلی سریع بهش گفتم...من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم...علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد... 

گفتم:تو چی؟
گفت:من؟ 

گفتم:آره...اگه مشکل از من باشه...تو چی کار می کنی؟ 

برگشت...زل زد به چشام...گفت:تو به عشق من شک داری؟...فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم... 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره... 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه... 

گفت:موافقم...فردا می ریم... 

و رفتیم...نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید...اگه واقعا عیب از من 

بود چی؟...سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم... 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه...هم من هم اون...هر دو آزمایش دادیم...بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره... 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید...اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید...با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس... 

بالاخره اون روز رسید...علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم...دستام مث بید می لرزید...داخل ازمایشگاه شدم... 

علی که اومد خسته بود...اما کنجکاو...ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه...فهمید که مشکل از منه...اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود...یا از خوشحالی...روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد...تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود...بهش گفتم:علی...تو چته؟چرا این جوری می کنی...؟ 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز...مگه گناهم چیه؟...من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم... 

دهنم خشک شده بود...چشام پراشک...گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی...پس چی شد؟ 

گفت:آره گفتم...اما اشتباه کردم...الان می بینم نمی تونم...نمی کشم... 

نخواستم بحثو ادامه بدم...پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم...و اتاقو انتخاب کردم... 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم...تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم...یا زن بگیرم...نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم...بنابراین از فردا تو واسه خودت...منم واسه خودم... 

دلم شکست...نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم...حالا به همه چی پا زده... دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم...برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود... 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم...احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... 

توی نامه نوشت بودم: 

علی جان...سلام... 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی...چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم... 

می دونی که می تونم...دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم...وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه...باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم... اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه... برای خودم متاسفم...این که یه عمر مو...بهترین لحظات عمرمو پای چه ادمی هر دادم...یه ادم دورنگ...یه ادم دروغگو... 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:40 :: توسط : حسین عطایی

يک خانم و يک آقا که سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده




بودند، بعد از حرکت قطارمتوجه شدند که در اين کوپه درجه يک که




تختخواب دار هم ميباشد ، با هم تنها هستند و هيچ مسافر


ديگري وارد




کوپه نخواهد شد...




ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه




و زن مشغول بافتني بافتن بود....




شب که وقت خواب رسيد خانم تخت طبقه بالا و




آقا تخت طبقه پايين را اشغال کردند.




اما مدتي نگذشته بود که خانم از طبقه




بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشيد! ميشه يه لطفي




در حق من بفرماييد؟




- خواهش ميکنم!




- من خيلي سردمه.




ميشه از مهماندار قطار براي من يک پتوي اضافي




بگيريد؟




مرد جواب داد:




من يه پيشنهاد دارم!




زن : چه پيشنهادي؟




مرد: فقط براي همين




امشب،




تصور کنيم که زن و شوهر هستيم.




زن ريزخندي کرد وبه دلش نشست ، 




و با شيطنت گفت: چه اشکال داره ، موافقم!




- قبول؟




- قبول!




مردگفت : خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:38 :: توسط : حسین عطایی

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده 
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، 
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم 
در حسرت چشمهایت هستم ، 
چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده 
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، 
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:36 :: توسط : حسین عطایی


گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی
گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...
نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام
در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، 
نیست روزی که از تو نگفته باشم
امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، 
دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟
نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....
نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، 
مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت
نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : حسین عطایی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان