پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

♥ یادش بخیـــــــــــــــــــــــــر♥

♥عجب روزای خوشی بود♥

♥عجب روزای شادی بود♥

♥بگو کجایی دلم گرفته ♥

♥دوبارــــــــــه برگرد♥

♥بیا نگاه کــــــــــــــن♥

♥دلم شکسته♥

♥نزار بمیرم یه مرد ♥

♥خستم♥

♥دیوونم ♥

♥با اینـــکه رفتی به این امیــــــدم♥

♥که یه روزی دستــات میاد تو دستـــم♥

♥اگر چــــــه    ازم بریــدی♥

♥هنوز دیوونم بزار دیوونه یه چشات بمونم♥

♥کسی نیســـت بجز تو آخــر♥

♥به فکر قلب تنــــهام♥

♥تویی فقط تو ♥عشـــق♥ مهربون♥

♥نگاه کن مثل♥ قدیما ♥تو چشم خیسم♥

♥تو موندی ♥واسم♥ تو دنیا♥

♥بگو کجایی دلم گرفته♥

♥دوباره برگرد♥

♥♥

پنج شنبه 2 آبان 1392برچسب:,

 
نظر دهید

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:55 :: توسط : حسین عطایی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: «پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.»

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید.
فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری باشد، پس به کناری دوید! گاو دوم هم خیلی بزرگ بود؛ مرد جوان به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.

برای بار سوم در طویله باز شد. یک گاو لاغر سر رسید. مرد هم در موقعیت مناسبی قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد، اما گاو دم نداشت!

آن جا بود که فهمید: زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است؛ اما اگر به امید آینده، بدون مبارزه به فرصت ها اجازه رد شدن بدهیم شاید دیگر تکرار نشوند.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:54 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:53 :: توسط : حسین عطایی

چند وقتی ست هر چه می گردم
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم
نگاهم اما...
گاهی حرف میزند گاهی فریاد می کشد 
و من همیشه به دنبال کسی می گردم که بفهمد
این نگاه خسته چه می خواهد بگوید...!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:49 :: توسط : حسین عطایی

تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم

تو رو آهسته میبخشم تو که بی من سفر کردی  
تو که عاشق شدی اما دلم را بی خبر کردی

تو رو آهسته میبخشم که چشمانت شب دریاست  
تو که آغوش گرمت هم برای من مث رویاست
  
تو رو آهسته میبخشم که قلبم را رها کردی  
تو که قلب شکستم را به حرفی بر فنا کردی

 

تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم

تو رو آهسته میبخشم تویی که با منی اما  
تویی که خاطره ماندی برای یک دل تنها
  

تو رو آهسته میبخشم تو که چشمم به راه توست

تو که فانوس شبهایم دو چشم همچو ماه توست

  
تو رو آهسته میبخشم شکستم را تماشا کن  
سکوت و بغض شبهای غمینم را تو حاشا کن

تو رو آهسته میبخشم اگر چه ار تو دور هستم  
اگر دیگر ندیدی تو بدان از زندگی خسته ام

 تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم 

تو را با عشق می‌بوسم میونه خواب و بیداری  
بهم میخندی و انگار توام حس منو داری 

تو دنیای منی اما تو دنیای تو من هیچم  
تو گوش لحظه‌های تو چه بی‌ آوازه می پیچم

چه معصومانه می‌خندی به من که از تو مایوسم  
به من که در حضور ماه تو رو با گریه می‌بوسم  

نگاه من پر از بغضه یه بغضی خالی‌ از امید  
نگاهی‌ که در آغوشش تو رو آهسته میبخشید

 تو رو آهسته میبخشم که حرف آخرم این است  
در این غمخانه ی تاریک دل من سخت غمگین است


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:48 :: توسط : حسین عطایی

حس میکنم دیگه دوسم نداری

حس میکنم زیادی وجودم

چرا به این زودی ازم بریدی

من که گل سرسبد تو بودم

 

حس میکنم تو این روزها نمی خوای

یه لحظه هم حتی منو ببینی

کاش میدونستم عشق دیروز من

فردا که شد تو با کی همنشینی

 

دوسم نداری میدونم دوسم نداری

اما تو چشمات می خونم که بی قراری

خداکنه که برگردی تو پیشم

بدون تو من دیوونه میشم

 

حس میکنم حضور من کنارت

باعث دل خستگی تو باشه

شاید سفر رفتن من یه فصل

تازه ای از زندگی تو باشه

 

حس میکنم باید از اینجا برم

جایی که هیچ کی راهشو بلد نیست

باید برم که قدرمو بدونی

یه مدتی تنها بمونی بد نیست

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:47 :: توسط : حسین عطایی

باید بنویسم .باید برایش بنویسم تا آرام شوم . پس می نویسم .من از حصار تنهایی خویش برای تو می نویسم برای تویی که دوباره در دلم طوفان به پا کرده ای .من از غصه ها و دردهایی می نویسم که تو فراموششان کردی ،از عشقی که بی هیچ آغازی به  پایان رسید . من از ورای اندوه قلبم و از آشوب درون برایت می نویسم ؛ از آن همه دلبستگی ها ، آن همه دیوانگی ها ...من از خنده هایی می نویسم  که قطره قطره چکیدند . از اشکهایی که خشک شدند و از چشمه هایی که دیگر نجوشیدند. آخر درد بی درمانم را چگونه برایت بگویم .نمی دانی ، من هنوز همان پرنده تک نواز عشقم که در فراوانی سازهایت برای ابد خاموش ماند . من هنوز همان قایق شکسته بی بادبانم که ساحل را رد روشنایی کم سوی فانوس عشق تو می بیند و حتی گاهی برای رسیدن به ساحل می گرید .گوش کن ! صدای گریه هایش را می شنوی ؟!صدای ضجه های قلب پاره پاره ام را می گویم !آخر تو می دانی که با من چه کردی ! تو قلبم را ربودی ،احساسم را تکه تکه کردی ، تو من را از من دزدیدی ، منی را که متعلق به یک هیچکس بودم !من در زیر فشار کفش های بی رحمی تو شکستم و شاید همان تازه گلی بودم که در زیر سنگینی چکمه های باغبان له شد . من در جستجوی ابتدایی برای آغاز بودم و تو همیشه ابتدایی ترین واژه برای بیان انتها بودی !من به دنبال دستی بودم برای دوباره کاشتن ، دوباره روییدن و تو همیشه دستی بودی که گل می چید . تو همان احساسی بودی که هرگز بارور نشد همان شهری که هرگز سروده نشد و همان واژه ای که هرگز بر هیچ زبانی رانده نشد . تو همان انتهایی بودی که هیچ گاه آغازی نداشت و من همناله خرابه ویرانی که در آبادی چشمان تو دیگر بار ویران گشت !آری ، من همان کبوتر خسته بالی بودم که در عشق تو برای ابد اسیر ماند و بسان پرنده ای در قفس ...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:46 :: توسط : حسین عطایی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

بهم گفت:

”متشکرم”.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. 
من عاشقشم. 
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.
خودش بود . 
گریه می کرد. 
دوستش قلبش رو شکسته بود. 
از من خواست که برم پیشش. 
نمیخواست تنها باشه. 
من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:

”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.

به من گفت:

”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.

اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:

”تو اومدی ؟ متشکرم”

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت.

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:29 :: توسط : حسین عطایی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

 یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.

 مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

 مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

 یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

 اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

 شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:

 "دوستت دارم عزیزم"


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:24 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:22 :: توسط : حسین عطایی
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان