پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

 

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

 

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

 

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

 

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

 

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

 

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

 

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

 

و شش جفت دست داشته باشد.

 

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

 

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

 

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

 

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

 

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

 

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

 

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

 

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

 

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

 

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

 

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

 

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

 

خداوند فرمود : نمی شود !!

 

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

 

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

 

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

 

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

 

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

 

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

 

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

 

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

 

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

 

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

 

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

 

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

 

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

 

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

 

فرشته متاثر شد.

 

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

 

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

 

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

 

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

 

بار زندگی را به دوش می کشند،

 

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

 

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

 

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

 

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

 

و وقتی عصبانی اند می خندند.

 

برای آنچه باور دارند می جنگند.

 

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

 

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

 

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

 

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

 

بدون قید و شرط دوست می دارند.

 

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

 

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

 

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

 

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

 

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

 

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

 

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

 

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

 

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

 

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

 

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

 

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

 

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

 

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

 

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی

 

 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »


و این هم یک مکالمه خواندنی که این روزا نمونه اش برای خیلی ها اتفاق می افته

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:23 :: توسط : حسین عطایی

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا ميدي؟



اين‌ها جملاتي بود که دخترک در طول مســير خوابگاه تا دانشگاه مي‌شنيد!

بيچــاره اصلاً اهل اين حرف‌ها نبود… اين قضيه به شدت آزارش مي‌داد.

تا جايي که چند بار تصـــميم گرفت بي خيــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگي‌اش بازگردد.

روزي به امامزاده ي نزديک دانشگاه رفت…

شـايد مي‌خواست گله کند از وضعيت آن شهر لعنتي…!

دخترک وارد حياط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گريه کند…

دردش گفتني نبود…!

رفت و از روي آويز چادري برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضريح نشست. زير لب چيزي مي‌گفت انگار! خدايا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضريح خوابيده بود با صداي زني بيدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستي! مردم مي خوان زيارت کنند!

دخترک سراسيمه بلند شد و يادش افتاد که بايد قبل از ساعت ? خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چيزي شده بود… ديگر کسي او را بد نگاه نمي‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودي تعـقــيبش نمي‌کرد!

احساس امنيت کرد… با خود گفت: مگه مي شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شايد اشتباه مي‌کند! اما اين‌طور نبود!

يک لحظه به خود آمد…


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:22 :: توسط : حسین عطایی

دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته

بود و دیگری الله...

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه

اونی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.

کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی

که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت الله 

چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت:

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.

پس مردم به تو که الله گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست 

نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی

هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.

گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت

صلیب و گفت:

هی "اسدالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟



مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید،

یا رای تان را در صندوق دیگری نیاندازید !

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:20 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت : 

قربان، شما واقعا چيزی در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم. 
... ... 
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد. بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد :

قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست. واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در

همین حال استاد ش را بالای سرش دید، که او را نگاه میکند . استاد
... 
پرسید: چرا گریه و زاری می کنی؟شاگرد گفت: برای طلب بخشش

و گذشت خداوند از گناهانم استاد گفت سئوالی دارم : اگر مرغی را

پرورش دهی ، هدفت چیست؟ شاگرد گفت : برای آنکه از گوشت و

تخ مرغ آن استفاده کنم.استاد گفت: اگر آن مرغ برایت گریه و زاری کند

آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟شاگردگفت: خوب راستش نه.

استاد گفت: حال اگر این مرغ برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را 

خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی ؟شاگرد گفت : نه هرگز استاد .

مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!

استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن

تا باارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تا آنقدر

که برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی و

مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : حسین عطایی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند.

پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مى‌خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

 

 

گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهاي شان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم مي خواهد براي فردايي بهتر تلاش کنم.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:11 :: توسط : حسین عطایی

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی این‌جا قدم می‌زنی و از چی نگهبانی می‌دی؟ 
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد این‌جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چر

ا این جاست؟ 
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه‌ي قرار گرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را می‌دانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را این‌جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی این‌جا قدم می‌زند!

فلسفه‌ي عمل تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق، هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:10 :: توسط : حسین عطایی
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان