پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

در جزیرهای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.

همه ساکنین جزیره  . . .

 

قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمکخواست و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد

غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بیایم.

غم با حزن گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود. که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایقانداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید آن پیرمرد کی بود؟

علم پاسخ دادزمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:30 :: توسط : حسین عطایی

روزي بود وروزگاري بود. در شهر مرد نيكوكاري بود. اين مرد بسيار مهربان بود و همسايه هايش را دوست مي داشت وهميشه در فكر ياري به در ماندگان بود.اين مرد اما ناشنوا بود از سالها پيش . . .

 

گوشهايش سنگين شده بود. بعد هم که پيري به سراغش آمده بود گوشهايش کاملا کر شده بود. ازقضا روزي خبر رسيد كه يكي از همسايه ها كه به تازگيبه آن محل آمده است به سختي بيمار و رنجو شده است وحالش به شدت بد است. بيمار جواني بود خوبروي و خوش اخلاق اما از وقتي که بيمار شده بود بد اخلاق وتندخو شده بود رفتارش با اطرفيانش خيلي بد و تند شده بود
مرد ناشنوا با خودش گفت« گرچه اين همسايه به تازگي به محله ما آمده بود. ومن به خوبي او را نمي شناسم اما وظيفه همسايگي حکم مي کند که بروم و سري به او بزنم و عيادتي از او بکنم»
مرد ناشنوا پيش از رفتن به خانه همسايه بيمار نشست و با خودش فکر کرد.مرد ناشنوا باخودش انديشيد «وقتي به عيادت بيمار بروم او حتمآ حرفهايي خواهد زد که من نخواهم شنيد. او هم که از کر بودنٍ من خبر ندارد. پس بايد پيش از حرکت بنشينم و صحبتهاي را که بين من و او رد و بدل خواهد شد. بسنجم و از پيش حرفهايم را تنظيم کنموقتي به او سلام کنم بي شک او پاسخ سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده ايپس من بايد در پاسخش بگويم سلامت باشيد متشکرم! »
مرد ناشنوا باخود انديشيد «وقتي من حالش را بپرسم و او در جواب بگويد که بد نيستم بهترم بايد.........
مرد ناشنوا باز هم انديشيد «پس از پرسيدن درباره غذايش، درباره طبيبش مي پرسم و او حتما خواهد گفت که طبيبش فلان پزشک است، آنوقت من بايد بگويم: ماشالله که قدمش مبارک است. اين حاذق را من
 ميشناسم، حتما معالجه ات ميکند و حالت به زودي خوب خوبي ميشود و راحت ميشوي از دردا»
مرد ناشنوا همين گونه، صحبتهايي را که ممکن بود با بيمار داشته باشد، پيش خود سنجيد و پاسخهايي را از پيش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسايه بيمارش رسيد، سلام کرد. بيمار ناليد و گفت: عليک السلام!
مرد ناشنوا گفت «متشکرم. سلامت باشي!!! »
بيمار با تعجب به مرد ناشنوا نگريست، که
 او از چه بابت از من تشکر ميکند!
مرد ناشنوا پرسيد «خوب، همسايه عزيز حالت چطور است؟»
بيمار از درد ناليد و گفت «دارم ميميرم، اين درد عاقبت مرا مي کشد! »
مرد ناشنوا که پاسخ را از پيش آماده کرده بود، بلا فاصله گفت«خدا را شکر! الحمد لله.....»
مرد ناشنوا در دل گفت : «تا اينجا که خوب پيش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبيبش کيست؟»
بيمار که ديگر از شدت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانتيت فرياد زد:«طبيبم عزراييل است! جناب عزراييل
مرد ناشنوا به گمان اينکه بيمار نام طبيبي را گفته است، لبخندي زد و با مهرباني گفت:
«قدمش مبارک. من اين طبيب را خوب مي شناسم. در کارش بسيار ماهر واستاد استبراي معالجه هر بيماري برود، ممکن نيست در کارش ناموفق باشد او حتما تورا از درد ورنج راحت مي کند!!»
بيمار از شدت خشم سرخ شد وزرد شد. سينه اش پُر از درد شد. اما دم نزد و هيچ نگفت. فهميد که اگر بيشتر با آن مرد گفتگو کند، بيشتر عصباني خواهد شد و ممکن است که حرفهاي تاراحت کننده تري از آن مرد ديوانه بشنودمرد ناشنوا خدا حافظي کرد وبيرون آمدتوي کوچه، دستهايش را بر آسمان بُرد و گفت:
«خدا رو شکر که بخير گذاشتهمان گونه که مي خواستم شدخوب شد که جوابها را از پيش آماده کردم، و گرنه آبرويم مي رفت
!!:»


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:30 :: توسط : حسین عطایی

چند روز به کریسمس مانده بود که به  یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم.همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت:"عمه جان" . . . اما زن با بی حوصلگی جواب داد:"جیمی،من که گفتم پولامون نمی رسه"!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.به آرامی از پسرک پرسیدم:"عروسک را برای کی می خواهی بخری"؟با بغض  گفت:برای خواهرم،ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.پرسیدم:مگر خواهرت کجاست؟

پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا،پدرم می گه مامان هم قراره به زودی بره پیش خدا،پسر ادامه داد:من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند،بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:این عکسم را به مامانم می دهم تا آنجا فراموشم نکند،من مامانم را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.

پسر سرش  را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.طوری که پسر متوجه نشود،دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.از او پرسیدم:می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،شاید کافی باشد؟!او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت:فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.من شروع به شمردن پولهایش کردم.بعد به او گفتم:این پول ها که خیلی زیاد است،حتما میتوانی عروسک را بخری!پسر با شادی گفت:آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!بعد رو به من کرد و گفت:من دلم می خواهد که  برای مادرم هم یک گل رز سفید هم بخرم،چون مامانم گل رز خیلی دوست د ارد،آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟اشک از چشمانم سرازیر شد،بدون اینکه به او نگاه کنم،گفتم:بله عزیزم،می توانی هرچقدر که دوست داری  برای مادرت گل بخری .چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر آن پسر حتی یک لحظه  هم از ذهنم دور نمی شد؛ناگهان یاد خبری افتادم که  هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم:"کامیونی که با یک مادر و دختر تصادف کرد"دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا بری به دست آورم.پرستار بخش خبر ناگواری به من داد:زن جوان دیشب از دنیا رفت.اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه!

حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیل به کلیسا رفتم.در مجلس ترحیم کلیسا،تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک،یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود . . .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جا انتخاب کرد و نشست.یه زن میان سال و یه دختر جوان نشسته بودند که . . .

وااای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد می کرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد"من بدون تو می میرم"الان روبروش نشسته بود و اینطوری نگاهش می کرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"می بینم که هنوز زنده ای،پس دروغ می گفتی،همه ی شما دختر ها همین هستید..."

دو سال گذشته بود یا نه شاید هم بیش تر،یادش نمی اومد،اصلا براش مهم نبود.آرایش ولباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که حقیقتا می خورد بیش تر از این ها شکسته شده باشد.

چند بار سعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد زیر چشمی و دزدکی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش پرتاب می شد.کاش دهن باز می کرد و یه بد و بیراهی می گفت،اما اینقدر مرده و سنگین نگاهش نمی کرد.

ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت یه ایستگاه زودتر پیاده بشه.و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زود تر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.

همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای اخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه . . .

زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خسته نکن 4 ساله نابینا شده از بس گریه کرده!!

پیاده شد.

مترو رفت . . . . . .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:29 :: توسط : حسین عطایی

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهررفت ولی هرگز نمی توانست  با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد  داروسازی  که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت،اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش  کشته شود،همه به او شک خواهند برد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذا ی مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه بر گشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر  شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داوساز رفت و به او گفت:آقای دکتر عزیز،دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم،حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

دارو ساز لبخندی زد و گفت:دخترم،نگران نباش.آن معجونی که به تو دادم سم نبود،بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:28 :: توسط : حسین عطایی

تازه زمستان شروع شده بود ولی هوا آنقدر سرد بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد.کیسه های میوه ای را که در دستم بودند روی زمین گذاشتم.کلید خانه را از جیبم بیرون آوردم و در را باز کردم.از شدت سرما در به سختی باز شد.وقتی وارد خانه شدم شیشه های عینکم بخار کردند.نمی توانستم جلوی خود را ببینم کیسه هایی هم که در دستم بود مانع از این می شد تا من عینک را از روی چشمهایم بردارم شاید هم حوصله ی این کار رو نداشتم.همسرم زن شلخته و تنبلی بود به طوری که حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشت این را می شد از کثیفی خانه و بهم ریختگی آن فهمید با هر قدمی که بر می داشتم می توانستم تمام اشیاء از قبیل کنترل تلویزیون،جعبه دستمال کاغذی،لیوان،پوست میوه و ... که در وسط اتاق ریخته شده بود با کف پای خود لمس کنم.

کمی جلوتر رفتم ناگهان تمام بخار های روی عینکم از بین رفت و این خیلی برایم خوشحال کننده بود چون دیگه می تونستم جلوی خودمو ببینم و اشیاء زیر پای خود رو لگد نکنم،وقتی بخار بر روی شیشه های عینکم بود حفظ کردن تعادلم کار آسانی نبودخیلی سریع وارد آشپزخانه شدم تا کیسه های میوه را روی کابینت درون آشپزخانه قرار دهم.

دستان خود را بالا آوردم ولی کیسه ای در دستم نبود شاید هنگام باز کردن در خانه آن ها را بیرون جا گذاشته ام ولی وقتی کمی فکر کردم یاد م آمد که چنین چیزی محال است چون هنگام بستن در خانه نگاهی به پشت سرم انداختم چیزی جا نمونده بود تمام طول مسیر از میوه فروشی تا در منزل را در ذهنم مرور کردم در تمام طول حرکتم کیسه های میوه در دستم بود،پس چه اتفاقی افتاده ناگهان صدای کلیدی که در خانه را باز می کرد را شنیدم در باز شد که ناگهان همسرم جیغ بلندی کشید!فورا به طرف صدا حرکت کردم وقتی وارد اتاق شدم اتاق از ابتدایش هم بهم ریخته تر شده بود تمام میوه هایی که خریده بودم روی زمین پخش شده بودند با خودم فکر کردم که شاید هنگام آمدن به خانه کیسه های میوه در دستم پاره و به زمین ریخته شده اند ولی این دلیل موجهی برای این اتفاق عجیب نبود.جلوتر رفتم،زمین پر از خون بود جسدی روی زمین افتاده بود همسرم نیز جیغ می زد و گریه می کرد،از او پرسیدم این جسد کیست؟او جوابی نداد جلوتر رفتم و فریاد زدم میگویم این کیست؟ که تو برایش گریه می کنی؟باز هم جوابی نداد.دستم را به طرف صورتش بردم تا محکم در گوش همسرم بزنم که ناگهان دستم از صورت همسرم رد شد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:28 :: توسط : حسین عطایی

دو راهب در مسیر زیارت خود،به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.

لب رودخانه،دختر زیبایی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.

از آنجایی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم می ترسی که لباس هایش خیس شود،هنگامی که ایستاده بود،یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و خانم را سوار کولش کرد.

سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پایین گذاشت.

راهب ها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت می شد که هی شکایت می کرد:مطمئناً این کار درستی نبود،تو با یه خانم تماس داشتی،نمی دونی که در حال عبادت و زیارت هستیم؟

این عملت درست برعکس دستورات بود !!

و ادامه داد:تو چطور به خودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی؟

راهبی که آن خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود،سکوت می کرد،اما دیگر تحملش طاق شد و جواب داد:من اون خانم رو یه ساعت می شه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل می کنی؟!!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:27 :: توسط : حسین عطایی

مادر

خيلي قشنگه حتماً بخونيدش

مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم. . . اون هميشه مايه خجالت من بود.

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.

يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره.

خيلي خجالت كشيدم.آخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟

به روي خودم نيووردم،فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم و  فورا از اونجا دور شدم.

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت:هووو . . . مامان تو فقط يه چشم داره.فقط دلم مي خواست يه جوري خودم رو گم و گور كنم.كاش زمين دهن وا مي كرد و  منو . . .

كاش مادرم يه جوري گم و گور مي شد . . .

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي خوايي منو شاد و  خوشحال كني چرا نمي ري؟

اون هيچ جوابي نداد . . .

يه لحظه هم راجع به  حرفي كه زدم فكر نكردم،چون خيلي عصباني بودم

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت.دلم مي خواست از اون خونه برم وهيچ ماري نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم.

همانجا ازدواج كردم،واسه خودم خونه خريدم،زن و  بچه و زندگي . . .

از زندگي،بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اين كه يك روز مادرم اومد به ديدن من.

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو.

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به او خنديدند و من سرش داد كشيدم كه خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا،اونم بي خبر!؟

سرش داد زدم:چطور جرات كردي بيايي به خونه من و بچه هارو بترسوني!؟

گم شو از اينجا!همين حالا

اون به آرامي جواب داد:اوه خيلي معذرت مي خوام مثل اين كه آدرسو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد.

يك روز دعوت نامه اومد در خونه!

من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري مي رم.

بعد از مراسم،رفتم به اون كلبه ي قديمي خودمون؛البته فقط از روي كنجكاوي

همسايه ها گفتن اون مرده ولي من حتي يك قطره  اشك هم نريختم.

اونا يه نامه به من دادن كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن.

اي عزيزترين پسر من،من هميشه به فكر تو بوده ام،منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميايي اينجا،ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم.

وقتي داشتي بزرگ مي شدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.

آخه مي دوني .  . . وقتي تو خيلي  كوچيك بودي توو يه تصادف يه چشمت رو از دست دادي.

به عنوان يه مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يك بزرگ ميشي!

بنابراين چشم خودمو دادم به تو !

براي من  افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون چشم به جاي دنياي جديد رو بطور كامل ببينه.

با همه عشق و علاقه من به تو "مادرت"


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:27 :: توسط : حسین عطایی

کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود،به دست گرفت.جلد نداشت اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند:اسکار وایلد.هم چنان که کتاب را ورق می زد،به داستانی درباره ی "نرگس" بر خورد.

کیمیاگر افسانه" نرگس" را می دانست،جوان زیبایی زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند.چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد.در جایی که به آب افتاده بود ،گلی رویید که "نرگس"نامیدنش.

اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.

می گفت وقتی نرگس مرد،اوریا ها -الهه های جنگل-به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین،به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود.

اوریادها پرسیدند:«چرا می گریی؟»

دریاچه گفت:«برای نرگس می گریم».

اوریاد ها گفتند:«آه،شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی . . .»و ادامه دادند:«هرچه بود،با آن که همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم،تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی.»

دریاچه پرسید:«مگر نرگس زیبا بود؟»

اوریادها ،شگفت زده پاسخ دادند:«کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟هرچه بود،هر روز در کنار تو می نشست».

دریاچه لختی ساکت ماند.سرانجام گفت:

-«من برای نرگس می گریم،اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم.

برای نرگس می گریم،چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد،می توانستم در اعماق دیدگانش،بازتاب زیبایی خودم را ببینم».

کیمیاگر گفت:«چه داستان زیبایی»

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:26 :: توسط : حسین عطایی

      همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:25 :: توسط : حسین عطایی
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان