پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

گاهی دلم میخواد خودم رو بغل کنم

ببرمش روی تخت بخوابونمش
 
ملافه رو بکشم روش

دست ببرم لای موهاش و نوازشش کنم
 
حتی براش لالایی بخونم

وسط گریه هاش بگم غصه نخور خودم جان
 
درست میشه...درست میشه...

اگر هم نشد به جهنم!...
 
تموم میشه...بالاخره تموم میشه...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : حسین عطایی

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم!
نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند!
آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی!
... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم!
باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده !
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند!
و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است
پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو ، فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ، که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها !
سر میگذارم بر روی شانه های تو ، آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو ، دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت ، اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت !
تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم ،چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم!
تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها !
و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم !
حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم ، و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم !
بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست !
و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت ، هم دیروز و امروز و هم فرداهایی که خواهد رسید!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:34 :: توسط : حسین عطایی

میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ، 
تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما 
را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ،
تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی
کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ، 
خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار، 
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ، 
آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ،
بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ، 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:34 :: توسط : حسین عطایی

 

همیشه باید کسی باشد....

کسی میانه ی چهار نقطه ای که در ته شعر هایت می گذاری...

همیشه کسی باید باشد که با شنیدنش از این خاک دل بکنی...

همیشه باید کسی باشد...

وقتی بهانه گیر شدی...وقتی ساکت شدی...

بفهمد...

باید کسی باشد که بفهمد دلت هوای قدم زدن دارد...

باید کسی باشد که گفتی دلتنگم بگوید

کجا بیایم؟

باید کسی باشد...

عهدی باشد...

باید مواظب خودت باشی باشد...و دوستت دارم های ناگهانی!!!

همیشه باید باشد...کسی...برای تپیدن!!

باید کسی باشد
که هروقت بار تنهاییت سنگین شد
هر وقت کمر کلماتت شکست
هر وقت واژه هایت لال شدند
بیاید بنشیند مقابل چشم هایت
و تو زل بزنی به خودت
که جاری شده ای میان چشم هایش

...
باید کسی باشد
که هر وقت بار دلتنگی ات سنگین شد
هر وقت طاقت سکوتت تمام شد
هر وقت کم آوردی
بیاید بنشیند کنارت
و تو سرت را بگذاری روی شانه اش
و تمام خودت را به او تکیه دهی

...
باید کسی باشد 
که هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد
هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد
بیاید آغوش باز کند
و پناهت شود
و تو یک جا
تمام تنهایی ات را
تمام دلتنگیت را
تمام سکوتت را
تمام خستگی هایت را
و تمام بغضت را
میان هُرم نفس هایش
نفس بکشی
باید
کسی 
باشد
باید كسی باشد
تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد !
باید کسی باشد که وقتی صدایت لرزید ! بفهمد !
که اگر سکوت کردی بفهمد !
باید کسی باشد ! که اگر بهانه گیر شدی ! بفهمد !َ
باید کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن ! نبودن ! بفهمد !
باید کسی باشد ! که اگر حرف های بی معنی زدی بفهمد !
باید کسی باشد .............!
بفهمد که درد داری ! که زندگی درد دارد ! 
بفهمد که دلگیری !
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچک تنگ شده !!!
بفهمد که دلت برای راه رفتن ! برای دویدن !
تنگ شده !
بفهمد که وقتی باران می آید !
برف می بارد !
راه رفتن می شود تنها دغدغه ی زندگیت ! 
بفهمد !!!!
همیشه باید کسی باشد.......... ! 
همیشه باید یک کسی باشد که حتی اگر به جای کلمات
فقط چهارنقطه گذاشتی در یک صفحه سفید ، بدانی که می داند یعنی چه ....

پس ....


ارسال شده در تاریخ : جمعه 23 آبان 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : حسین عطایی

داستان جالبيه حتما تا آخرش بخونيد

چشم هايتان را باز مي كنيد.متوجه مي شويد در بيمارستان هستيد.پاها و دستهايتان را بررسي مي كنيد.خوشحال مي شويد كه بدنتان را گچ نگرفته اند و سالم هستيد.دكمه زنگ كنار تخت را فشار مي دهيد.چند ثانيه بعد پرستار وارد اتاق مي شود و سلام مي كند.به او ميگوييد،گوشي موبايل تان را مي خواهيد.از اين كه به خاطر يك تصادف كوچك در بيمارستان بستري شده ايد و از كارهايتان عقب مانده ايد،عصباني هستيد.پرستار،موبايل را مي آورد.دكمه آن را مي زنيد،اما  . . .

روشن نمي شود.مطمئن مي شويد باتري اش شارژ ندارد.دكمه زنگ را فشار مي دهيد.پرستار مي آيد.

 

ببخشيد!من موبايلم شارژ نداره.مي شه لطفا يه شارژر براش بياريد؟

متاسفم.شارژر اين مدل گوشي رئ نداريم.

يعني بين همكاراتون كسي شارژر فيش كوچك نوكيا نداره؟

از 10 سال پيش،ديگه توليد نمي شه.شركت هاي سازنده موبايل براي يك فيش شارژز جديد به توافق رسيدن كه در همه گوشي ها مشتركه.

10 سال چيه؟من اين گوشي رو هفته پيش خريدم.

شما گوشيتون رو يك هفته          يش از تصادف خريدين؛قبل از اينكه به كما بريد.

كما!؟

باورتان نمي شود كه در اسفند 1387 به كما رفته ايد و تيرماه 1412 به هوش آمده ايد.مطمئن هستيد كه نه مي توانيد به محل كارتان باز گرديد و نه خانه اي برايتان باقي مانده است.چون قسط آن را هر ماه مي پرداختيد و بعد از گذشت اين همه سال،حتما بوسيله بانك مصادره شده است.از پرستار خواهش مي كنيد تا زود تر مرخص تان كند.

از نظر من شما شرايط لازم براي درك حقيقت رو ندارين.

چي شده؟چرا؟من كه سالمم!

شما سالم هستيد،ولي بقيه نيستن.

چه اتفاقي افتاده؟

چيزي نشده!ولي بيرون از اينجا،هيچكس منتظرتون نيست.

چشم هايتان را مي بنديد.نمي توانيد تصور كنيد كه همه را از دست داده ايد.حتي خودتان هم پير شده ايد.اما جرات نمي كنيد خودتان را در آينه ببينيد.

خيلي پير شدم؟مهم اينه كه سالمي.مدتي طول مي كشه تا دوره هاي فيزيوتراپي رو انجام بدي. . .

از پرستار مي خواهيد تا به شما كمك كند كه شناخت بهتري از جامعه جديد پيدا كنيد . . .

اون بيرون چه تغييراتي كرده؟

منظورت چه چيزاييه؟

هنوز  توي خيابونا ترافيك هست؟

نه ديگه.از وقتي طرح ترافيك جديد رو اجرا كردن،مردم ماشين بيرون نميارن.

طرح جديد چيه؟اگه راننده اي وارد محدوده ممنوعه بشه،خودش رو هم با ماشينش مي برن     پاركينگ و تا گلستان  سعدي رو از حفظ نشه،آزاد نمي شه.

ميدون آزادي هم هنوز هست؟

هست،ولي روش روكش كشيدن.

روكش چيه؟

نماي سنگش خراب شده بود،سراميك كردند.

برج ميلاد هنوز هست؟

نه!كج شد،افتاد!

چرا؟اون رو كه محكم ساخته بودن.محكم بود،ولي نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت كنه.

چي . . . !؟هواپيما خورد بهش؟

اوهوم!

چطور اين اتفاق افتاد؟هواپيماش نقص فني داشت،رفت خورد وسط رستوران گردان برج.

اين كه هواپيماي خوبي بود.مگه مي شه اين جوري بشه؟

هواپيماش چيني بود.فيلتر كاربراتورش خراب شده بود،بنزين به موتور ها نرسيد،اون اتفاق افتاد.

چند نفر كشته شدن؟

كشته نداد.

مگه مي شه؟توي رستوران گردان كسي نبود؟

نه!رستوران 4 سال پيش تعطيل شد . . .

چرا؟

آشپز خونه اش بهداشتي  نبود.

چي مي گي...!؟مگه مي شه آخه؟اين اواخر يه پيمانكار جديد رستوران گردان رو گرفت،زد تو كار فلافل و هات داگ . . .

الان وضعيته تورم چه جوريه؟

خودت چي حدس  ميزني؟

حتما الان بستني قيفي 14 هزار تومنه.

نه ديگه خيلي اغراق كردي 12 هزار تومنه.

پزايد چنده؟

پرايد چنده؟

پرايدهاي قديمي يا پرايد قشقايي؟

اين ديگه چيه؟

بعد از مينياتور و ماسوله،پرايد قشقايي را با ايده اي از نيسان قشقايي ساختن.

همين جديده  چنده؟

70 ميليون تومن.

پس ماكسيما چنده؟

اگه سالمش گيرت بياد 2 يا 3 و نيم . . .

يعني ماكسيما اسقاطي شده؟پس چرا هنوز پرايد هست؟

آزاد راه تهران به شمال هم هنوز تكميل نشده.

تونل توحيد چه طور؟

تا قبل از اينكه شهردار بازنشسته بشه،تمومش كردن.

شهردار بازنشسته شد؟

آره.

ولي تونل قرار بود قبل از سال 1390 افتتاح بشه.

قحطي سيمان كه پيش اومد،همه طرح ها خوابيد.

چندتا خط مترو اضافه شده؟

هيچي!شهردار كه رفت،همه جارو منوريل كشيدن.مترو رو هم تغيير كاربري دادن.

يعني چي؟

از تونل هاش براي انبار خودروهاي اسقاطي استفاده كردن.

اتوبوس BRT هنوز هست؟

نه!منحلش كردن،بجاش درشكه اووردن.از همونايي كه شرلوك هلمز سوار مي شد.

توي نقش جهان اصفهان ديده بودم از اونا...

نقش جهان  رو هم راب كردن.

كي خراب كرد؟يه نفر پيدا شد سند دستش بود،گفت از نوادگان شاه عباسه،يونسكو هم نتونست حرفي بزنه.

ممنونم.بايد كلي با خودم كلنجار برم تا همين چيزارو هم هضم كنم.

يه چيز ديگرو هم هضم كن،لطفا!

چيو؟

اين كه همه اين چيزارو خالي بستم.

يعني چي؟

با دوست من نامزد شدي،بعد ولش كردي.اون هم خودش رو توي آينده ديد،اما خيلي زود خرابش كردي

حالا نوبت ما بود تا تو رو اذيت كنيم.حقيقت اينه كه يك ساعت پيش  تصادف كردي،علت بيهوشيت هم خستگي ناشي ازكار بود.چيزيت نيست هزينه بيمارستانو به صندوق بده،بو دنبال زنذگيت!

شما جنايتكاريد!من الان مي رم با رييس بيمارستان صحبت مي كنم.

اين ماجرا،ايده شخص رييس بيمارستان بود.

ازش شكايت مي كنم!

نمي توني،چون دوست صميمي پدر نامزد جديدته.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:34 :: توسط : حسین عطایی

چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،

 سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
 گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
 كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
 گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
 آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
 حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...
شما چي فكر ميكنيد؟
 چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم"



 

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:34 :: توسط : حسین عطایی

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و  . . .

 

به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد. 
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جو» به او پاداش مي دهم.» 
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.» 
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.» 
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.» 
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.» 
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.» 
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.» 
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.» 
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.» 
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.» 
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.» 
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!» 
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. 
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.» 
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند. 

مور را چون با عسل افتاد کار  ------- دست و پايش در عسل شد استوار 

از تپيدن سست شد پيوند او   ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او 

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.» 

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم   -------- تا از اين درماندگي بيرون جهم 

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:33 :: توسط : حسین عطایی

دهم مي سال 2003 ، محل اتفاق، تقاطع بزرگ كوه هاي كولورادو در آمريكا.

ساعات اوليه صبح است كه آقاي رالستون، كوهنورد معروف امريكايي طبق معمول هميشه با دوچرخه و كوله پشتي مخصوص كوهنوردي خودش از خانه خارج مي شود . مساحت زيادي را با دوچرخه طي مي كند تا به دره معروفي كه هميشه براي كوهنوردي به آنجا مي رفته است برسد . اين همان تقاطع بزرگ كوه هاي كولورادو است . محلي كه  . . .

هر كوهنوردي از شنيدن نام آن به خود مي لرزد .

رالتسون تا رسيدن به دامنه كوه فقط با دو خانم جوان كه به قصد تفريح به دامه كوه آمده بودند برخورد مي كند و سپس به مقصد هميشگي اش مي رسد و براي كوهنوردي از دامنه كوه بالا مي رود. چندين ساعت بعد كه ورزش هميشگي رالستون به پايان مي رسد ، قصد بازگشت مي كند ، اما در حال برگشت به سطح زمين سنگ هاي كوه بر اثر اتفاق كاملاً طبيعي جابجا مي شوند و يك سنگ بسيار بزرگ پرتاپ شده و با سرعت تمام به طرف او مي آيد . آرون تعريف مي كند كه در آن لحظه تنها كاري كه توانستم انجام دهم اين بود كه بدنم را با سرعت هر چه تمامتر از زير سنگ بيرون كشيده و با سرعت حركت كنم . اما در نهايت بازوي راستم به سنگ گرفت و آن تخته سنگ وحشتناك با وزني در حدود 700 پوند ( چيزي در حدود 350 كيلوگرم ) بر روي بازوي راستم افتاد و تا كف دست راستم را گرفت . اينجا بود كه ديگر از حركت باز ماندم و نتوانستم بازو تا مچ دستم را از زير سنگ ماندن نجات بدهم . آرون كه هنگام تعريف اين واقعه ، عرق سردي بر روي پيشاني اش نشسته است ادامه مي دهد كه با تمام توان سعي كردم سنگ را حركت بدهم اما مگر سنگ حركت مي كرد ؟ وزن سنگ بسيار بالا بود و من فقط با يك دست ، نمي توانستم آن را حركت بدهم و دستم را بيرون بياورم ، تمام سعي من بر اين بود كه آرام باشم و در خونسردي كامل به اوضاع فكر كنم . مي دانستم كه امكانش نيست با يك دست اين غول سنگي راحركت داده و خودم را نجات بدهم . آرون به خوبي مي دانست كه چندين كيلومتر راطي كرده تا به اين نقطه برسد و آن زنان را هم مدت ها پيش در بين راه ديده است پس هيچ كس از حضور او در اين مكان خبري ندارد و به همين دليل كمكي هم از دست كسي ساخته نيست .

دره بسيار عميق بود و ساكت، هيچ حركتي ديده نمي شد و هيچ جانداري در آن مكان حضور نداشت . همه آنچه را كه به عنوان تغذيه با خود برده بودم شامل يك بطري آب ، چند عدد شكلات و يك ساندويچ خيلي كوچك مي شد . آرون چندين روز در همان حالت در آن دره وحشتناك مي ماند ، بعد از گذشت پنج روز بطري آب خالي شد و هيچ چيزي براي خوردن باقي نمانده بود . پنج شنبه صبح بود و پنجمين روزي كه دستش در زير آن تخته سنگ بزرگ گير كرده بود در اين چند روز ، چندين سناريوي مختلف از ذهن آرون گذشت و افكار مختلفي براي نجات به فكرش رسيد . متاسفانه جايي كه مانده بود داخل گودي دره بود و از ديد همه كس پنهان شده بود و هيچ اميدي به نجاتش نمي رفت . حتي اگر كشته هم مي شد ، معلوم نبود كه جسدش را بعد از چند روز پيدا مي كردند و آيا اصلا ً كسي موفق به انجام اين كار مي شد يا نه ؟ آرون تصميم خودش را گرفت . او مي گويد اكنون بعد از بيست روز مي توانم از آن واقعه و زجري كه كشيدم براي روزنامه ها سخن بگويم . هيچ راه ديگري وجود نداشت به جز اينكه بازويم را قطع كنم . نمي دانستم قادر هستم اين كار را انجام بدهم يا نه ؟ اصلاً تصميم درستي گرفته بودم ؟ جيبهايم را گشتم و تنها چيزي كه پيدا كردم يك چاقوي سويسي بسيار كند و كوچك بود مجبور بودم مشغول شوم . اول يك شريان بند درست كردم و بالاي بازويم را سفت بستم . نقشه ام را به اجرا گذاشتم و باهمان چاقوي كوچك شروع كردم به بريدن بازوي خودم . آرون عرق صورتش را پاك مي كند و ادامه مي دهد : وقتي چاقو به استخوان رسيد متوجه شدم كه چاقو قادر به شكستن استخوان نيست و تنها راهي كه وجود داشت شكستن استخوان بازو بود . دو تا از استخوانهاي بازويم را شكستم . درد امانم را بريده بود اما در ان لحظه فقط سعي مي گردم به چيزهاي خوب در زندگيم فكر كنم . به خوشبختي هاي گذشته به روزهاي خوب ، به خانواده ام و به كوهنوردي هاي خوبي كه داشتم. درد كشنده بود اما تمام فكرم را به مسائل خوب مشغول كرده بودم . وقتي كار بريدن بازو به اتمام مي رسد . آرون شروع كرد به خارج شدن از دره و سيزده كيلومتر پياده روي. خون ريزي اجازه فكر كردن درست به آرون نمي داد و فقط مي توانست از روي رد پاي كوهنوردهاي ديگر حركت كند تا به جاده برسد. آنجا بود كه با يك زن و شوهر هلندي برخورد كرد و درجا غش كرد تمام نيروئي كه اندوخته بود به پايان رسيده بود و ديگر تواني براي ادامه دادن نداشت. زن و شوهر هلندي كمي آب و شيريني به آرون مي دهند تا احساس ضعف را از او دور كنند و سپس وي را با يك هليكوپتر به اولين مركز درماني منتقل كردند .

آزمايش هاي اوليه نشان مي داد كه آرون حالت عادي ندارد و خون زيادي از وي رفته است . خلبان هليكوپتر تعريف ميكند كه تمام تلاش ما بر اين بود كه جلوي خواب رفتن او را بگيريم ولي روحيه او مثال زدني و واقعاً عجيب بود ، باور نمي كنيد اگر بگوئيم كه آرون با پاي خودش وارد بيمارستان شد و تحت مداواي پزشكان بخش قرار گرفت .

آرون رالستون كوهنورد با تجربه اي است كه واقعاً مي توان گفت ، كه قهرمانانه خودش را نجات داده است . او اكنون با يك دست به زندگي خودش ادامه مي دهد و هنوز هم به كوهنوردي ادامه مي دهد . روحيه مثال زدني دارد و مشاور خوبي در مشكلات كوهنوردي ديگران به شمار مي رود . جالبترين و تكان دهنده ترين بخش مصاحبه و گفتگوي آرون ، قسمتي بود كه وي از بريدن استخوان بازويش حرف مي زند. "نمي دانستم چگونه بايد اين كار را به اتمام برسانم ؟ چاقوي كوچك قادر به بريدن استخوان نبود و راهي به جز شكستن استخوان به ذهنم نمي رسيد. با تكه سنگي كه پيدا كرده بودم سعي كردم استخوانها را بشكنم و دستم را از بدنم جدا سازم."

آرون در پايان اين گفتگو با شهامت و افتخار تمام به خبرنگاران حاضر گفت من براي مقابله كردن با هر پيش آمدي آماده هستم . در زندگي لحظاتي وجود داردكه انسان مجبور است تصميمي را بگيردكه شايد انجام آن در لحظه اول غير ممكن به نظر برسد ولي هيچ كاري از اراده آدمي خارج نيست من كوهنوردي قديمي هستم و به تجربه اي كه دارم افتخار مي كنم .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:33 :: توسط : حسین عطایی

وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود،شنيد كه پدر و مادرش درباره ي برادر كوچكترش صحبت مي كنند.

فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه ي جراحي پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت:فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد.قلك را شكست،سكه ها را روي تخت ريخت و آن ها را شمرد،فقط پنج دلار!

بد آهسته از در عقبي  خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي دارو ساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود.دخترك پاهايش را به هم ميزد و سرفه مي كرد ولي داروساز توجهي نمي كرد.بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت . . .

دارو ساز جا خورد،ره به دخترك كرد و گفت چه مي خواهي؟

دخترك جواب داد:برادرم خيلي مريض است .مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد:ببخشيد!؟

دخترك توضيح داد:برادر كوچك من،داخل سرش چيزي رفته و بابام مي گويد كه فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد.من مي خواهم معجزه بخرم،قيمتش چند است؟

دارو ساز گفت:متاسفم دختر جان،ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت:شما را به خدا،او خيلي مريض است.بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد،اين هم تمام پول من است،من كجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت،از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟

دخترك پ.ل ها را به كف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مردي لبندي زد و گفت:آه چه جالب،فكر مي كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!

بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم،فكر مي كنم معجزه برادرت پيش من باشد.

آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.

فرداي آنروز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي،پدر نزد دكتر رفت و گفت:از شما متشكرم،نجات پسرم يك معجزه واقعي بود.مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پردات كنم؟

دكتر لبخندي زد و گفت:فقط پنج دلار!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:32 :: توسط : حسین عطایی

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت مي كرد.خدا گفت چيزي از من بخواهيد.هرچه كه باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.

و هركه آمد چيزي خواست.يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.

يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز.يكي دريا راانتخاب كرد و يكي آسمان را.

در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت: من چيز زيادي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ.نه بالي و نه پايي نه آسمان و نه دريا.تنها كمي ازخودت،تنها كمي از خودت را به من بده.

و خدا به او كمي نور به او داد.

نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت:آن كه نوري با خود دارد بزرگ است حتي اگر به قدر ذره اي باشد.

تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.

و رو به ديگران گفت:كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك بهترين را خواست.زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.

هزاران سال است كه او مي تابد.روي دامن هستي مي تابد.وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم  شب تاب روشن است چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:31 :: توسط : حسین عطایی
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان